top of page

از قلب تاریکی
خوانشی از " شاهدان از راه می رسند" شعر تازه ای از مجید نفیسی

 

 

چرا من باید با مجید نفیسی در این شعر تازه او همدلی پیدا کنم؟ شعری در کل به صورت یک گزاره روایی… و چگونه می توانم با او در این شعر همدلی پیدا نکنم؟..

 پاسخ این پرسش دوم را می کوشم اندکی پیشتر بیابم، اما درپاسخ پرسش اول می توانم بگویم که من به عنوان خواننده دیگر حق دارم و به اندازه کافی دلیل دارم که به صرف داشتن مضامینی به اصطلاح انسانگرایانه، آرمانی، انقلابی و غیره با شعری همدلی پیدانکنم . تجارب چهاردهه پس از انقلاب به ما می گوید که نه حبس و نه حتا اعدام به عنوان مضمونی شعری  تضمینی برای شعریت یک شعر نیست… از نگاهی تاریخی ما دیگر دریافته ایم که ای بسا نیات خوب که راه به جهنم می برد و بندی و شکنجه شده دیروز به راحتی ممکن است دوستاق‌بان و شکنجه گر امروز شود. ما در عصر دیگری زندگی می کنیم که با عصر پیشینیان بلافصل باورمندمان به کلی فرق دارد…


ساده است اگر بگویم این شعر مجید نفیسی من را در گیر حسی دوگانه و متناقض می‌کند. نه، نمی‌توان همزمان چیزی را هم دوست داشت و هم نداشت… شعر با عنوان "شاهدی برای عزت" اینگونه  آغاز می شود:

فاتحان تاریخ را می‌نویسند


اما شاهدان از راه می‌رسند


با چشمهای نافذشان


که همه چیز را دیده‌اند.


می‌خواهم بدانم چه گذشت


در هفده دیماه شصت


ساعت یک‌و‌نیم بعد‌از‌ظهر


در زندان اوین


بند دویست‌و‌چهل‌و‌شش


اتاق شماره‌ی شش


وقتی راحله‌ی پاسدار


از بلندگو گفت:


"عزت طبائیان با کلیه‌ی وسائل!


عزت طبائیان با کلیه‌ی وسائل!"


شعر در آغاز ما را به شنیدن شهادتی دعوت می کند که روایتی است از قلب تاریکی یک دوره. اما دست کم تا همین جای شعر که نقل شد ما در این شهادت چیز تازه و متفاوتی نمی بینیم. شهادت های دیگری هم از آن سال ها مکتوب شده است. چه چیزی این شهادت را در قالب یک  شعر یکتایی singularity بخشیده است؟ پیش از پاسخ بدین سوال از خواننده اجازه می خواهم که اندکی به " پیشامتن " این شعر بپردازم هرچند که باید خوانش خود را فقط برمتن شعر متمرکز کنم. پانویسی که شاعر به  شهادت مسطور در این شعر افزوده است ( شهادتی واقعی و نه خیالی) مجوز دیگر من است برای پرداختن به زمینه واقعی یا پیشامتن این شعر. این شعر همچون مثلا شعر" نازلی" شاملو نیست که ما مضمون اعدام را فقط در دنیای تخییلی شعر بخوانیم. شاملو خود پس از سرایش  شعر" نازلی" ارجاع صریح آن را به رخدادی بیرونی ( نام خاص یک آدم واقعی) حذف کرد. نخست درباره شیوه روایی و زبان نثر گونه این شعر با نظر به تجربه واقعی مضمون شعر بگوییم که نه فقط در این شعر بلکه در پاره ای از شعرهای دیگر مجید نفیسی این شیوه و طرز بیان موضوع خرده گیری هایی بوده و  اینجا و آنجا از آن انتقاد شده است. این خرده گیری ها بیشتر از زبان کسانی صورت گرفته که شعر را نه بیان تجربه ای شاعرانه (حتا از پیش افتاده ترین امور زندگی واقعی )، بلکه همواره در قالب زبانی آکنده از آرایه های لفظی و معنوی دوست دارند. با این حال می توان به بعضی شعرهای اخیر  مجید نفیسی  از نظر شیوه خرده گرفت و گفت شعر روایی - بیوگرافیک یکسره خالی از عشوه های زبان ( در نحو زبان و نه لزوما در مفردات آن) نمی تواند باشد. هر شعری به هرحال شکستن عرف زبان روزمره است حتا وقتی از تجربه ای روزمره سخن می گوید. شعر از ما می خواهد که در هر گزاره آن درنگ کنیم. هر سطر آن خواستار بلند خوانده شدن است… لازم نیست در اینجا نمونه هایی از ادبیات غرب مثلا از  شعر پره‌ور یا بورخس و از متاخرین مثلا از بوکوفسکی بیاوریم. می بینیم که در شاهنامه نیز آنجا که رخدادی تاریخی را بیان می کند، زبان عاری از آرایه های لفظی است ، هم در آن حال که  فقط گزارشی منظوم از یک رخداد نیست: 

درفش فریدون به دندان گرفت
همی زد به یک دست گرز، ای شگفت
سرانجام کارش بکشتند زار
برآن گرم خاکش فگندند خوار!..

پروتاگونیست این شعر روایی عزت طباییان معشوق و سپس همسر شاعر بوده است(در ساختار ایدئولوژیک آن گروه سیاسی که هردو عضوش بودند عشق یک زن و یک مرد به همدیگر آیا تا چه حد مجاز بود؟..) هردو در برهه‌ای از زمان که شعر بدان ارجاع می دهد زندگی مخفی یا نیمه مخفی داشته اند. طنز تلخی است که فقط من همچون دوست قدیمی شاعر می توانم  در اینجا به یاد بیاورم که شاعر به علت ضعف بینایی مادرزاد( از وقتی او را می شناختم عینکی با شیشه های قطور ته استکانی داشت)، در کوچه ها و خیابانها ماموران گشت و شکارچیان آدم را به خوبی نمی دید و همین شاید رمز به دام نیفتادن او بوده است. ضعف بینایی به او آن اعتماد به نفسی را می داد که به خوبی وانمود کند "عنصر "مشکوکی نیست. اما عزت سر یکی از قرار ها به دام می افتد. چشمهای بینایش او را افشا کرده بود. عزت زندانی و سپس اعدام شد و شاعر پس از چندی از مهلکه گریخت و به سوی دیگر مرز رفت.

کیسه‌ی تهی‌اش را برداشت


و کنار در اتاق ایستاد.


همان پیراهن چارخانه را به تن داشت


که در سحرگاه بیست‌و‌نه شهریور

وقتی مرا در بستر تنها گذاشت


تا سر قراری رود


و دیگر باز‌نگشت 

به پرسش اول برگردیم. چرا من باید در مرگ عزت با شاعر در این شعر همدلی پیدا کنم؟ من حق دارم از هر اعدامی متنفر باشم و همدلی نا کردن با این شعر به معنای تایید اعدام دخترکی به نام عزت طبائیان نیست.  اما عزت عضو فعال گروهی بود ( سازمان پیکار) که رسما در سرمقاله ارگان خود بر همه اعدام های آن قاضی شرع دیوانه، تجسد دوباره روح قُتیبه سردار عرب درکشتار مردمان سیستان، امضا گذاشته و آن را با سخیف ترین بلاغیات  به اصطلاح انقلابی تایید کرده بود:

«یک بار دیگر شعله های خشم مقدس خلق در دادگاههای انقلاب تجلی یافت و جاسوسان و جنایتکاران دیگری را در کام خود فرو کشید. روبهکان و فرومایگانی که تا دیروز به چپاول و غارت و خیانت به توده های رنجدیده ی خلق ما مشغول بودند و با تبختری فرعونی فرمان میراندند، چه نفرت انگیز و تهوع آور در پیشگاه خلق به عجز و لابه در افتادند و برای ادامه ی زندگی ننگین خود به التماس و استغاثه دست یازیدند. و چه کوردل و احمقند اینان که میپندارند خلق، خون شهیدانش را و رنج و مشقت سالیان دراز دوران اختناق را به همین سادگی فراموش میکند و تسلیم تضرع و زاری این خائنین و جنایتکاران که دستشان تا مرفق به خون عزیزانش آغشته است، میشود. و چه کوردلتر و احمقترند اربابان این سفلگان که در غرب و اسرائیل جنجال راه میاندازند و برای “حقوق بشر” اشک از دیدگان کثیف خود فرو میریزند و برای “بشر”های زالو صفتی چون القانیان، اظهار تأثر و تأسف میکنند تا شاید که در ارادهی خلق دایر بر معدوم ساختن خائنین به خود، خللی ایجاد شود و مدافعین و عاملین برای آنان باز پس ماند، تا از منافع استثمارگرانه آنها پاسداری کنند.» 1

می توان گفت هویت یک گروه یا سازمان سیاسی حاصل جمع هویت تک تک افراد آن گروه یا سازمان سیاسی نیست. اما ما اکنون هیچ اعتراضی را بر این موضع بالا و در دفاع از "حقوق بشر" و آری ،حقوق همان  " زالوصفتان" و " خائنین"  و "جنایتکاران" به عنوان بشر را در آن ارگان سازمانی به قلم هیچ یک از  اعضا یا هوا دارانش نمی بینیم. دوران، دوران جشن و پایکوبی پای چوبه های دار بود. عزت عضو گروهی بود که از همان آغاز شکل گیریش در تاریکی  زیر زمین به صورت یک " انشعاب" با مخالف و دگر اندیش خود حتا اگر هم رزم سابق می بود در کمال بی رحمی و خشونتی شرم آور رفتار کرده بود. یکی از نظریه پردازان و یا به روایتی، موسس این سازمان، تراب حق شناس، جایی در توجیه خشونت انقلابی می گوید، " این نکته را باید تاکید کرد که تصمیم گیری در شرایط جنگی ، منطق و معیاری دارد که با آنچه در وضعیت عادی مطرح است متفاوت و گاه متضاد است." 2 با ارجاع به همین استدلال است که کشندگان عزت نیز خواهند گفت ما در شرایط جنگی بودیم. شما می کشتید ما هم می کشتیم. این استدلال کشندگان را در عمل خود توجیه می کرد اگر فقط آنهایی را کشته بودند که به اصطلاح برویشان تیغ کشیده بودند. اما می دانیم که کشندگان عزت ها کسانی را به پای جوبه های دار بردند یا دربرابر جوخه آتش قرار دادند  یا بعد ها در کف خیابان ها  به قتل رساندند که هرگز در عمرشان اسلحه به دست نگرفته بودند. ناگزیر اما پرسشی در اینجا برای من خواننده شعر مطرح می شود. چه تضمینی بود که عزت و هم رزمانش با چنان ذهنیتی که اشاره شد اگر به قدرت می رسیدند  با " من" نوعی دگر اندیش مهربانتر از قاتلین خود رفتار می‌کردند؟ توسل به هرگونه منطق " طبقاتی" در  بازبستن  خشونت مورد بحث تنها به یک گروه اجتماعی  فقط بلاغیات ذاتی پندارانه نظری است که با داده های تاریخی جور درنمی آید. چه کسی تیر خلاص را بر شقیقه عزت زد؟ از بالایی ها بود یا از بچه های اعماق؟… و آیا شاعر از ما خوانندگان نمی خواهد که همه این پیشینه های فرامتنی را به یکباره ازیاد ببریم تا در سوگ عزت با او همدردی کنیم؟

برگردیم به پرسش دوم… اما چگونه است که نمی توانم با شاعر در سوگ عزت در این شعر همدلی پیدا نکنم؟ما خوانندگان شعر اکنون و پس از سالها که از آن دهه شوم می گذرد این به نام خواندن ها را از بلند گوی زندان  در روایات دیگر زندانیان هم شنیده ایم، این فراخوان مرگ با " کلیه وسایل" شخصی را !..

"عزت طبائیان با کلیه‌ی وسائل!


عزت طبائیان با کلیه‌ی وسائل!"

چه چیزی شهادت شاهدی را براین لحظه را در یک شعر یکتا کرده است. هر تجربه ای از زندگی برای آنکه به شعر در آید ناگزیر ازین یکتایی در بیان است. چه طنینی در این بانگ شوم هست؟ چنین است که در شعر برای لحظه پیچیده در ابهام رفتن عزت ناگهان شاهدی از همان لحظه، از قلب تاریکی، با چشمانی آبی  از راه می رسد تا به شاعر بگوید که … ومن به تنهایی گریختم تا ترا بازگویم ! قصه ای عتیق تکرار شده است. به گفته شاهد هم بندان عزت با شنیدن آن صدای شوم بلند گو دیگر می‌دانند که عزت را برای چه فراخوانده‌اند ( با کلیه وسایل) و در وداع با او همه با هم چنین همسرایی می کنند: 

سی زن گریان


گردش حلقه زدند


و همراه با پروین خواندند:


"امشب شوری در سر دارم…"

هر روایتی یک شهادت است (با برداشتی از بلانشو بگوییم)؛ ندایی است از ورای سنگ گور. ازین دیدگاه، اما شهادت هم بند عزت، آنچنانکه در شعر بازنموده شده، ترجمان شهادتی از خود عزت هم هست: صدایی از ورای گوری بی سنگ و در جایی نامعلوم که در سرودی دخترانه طنین انداخته است که اکنون و پس از سال‌ها  به گوش ما می رسد… این سرود، این پژواک ، با ما چه می گوید؟ از چه می گوید در دو قدمی گذشتن از مرز میان زندگی و مرگ؟ پیش از آنکه  گلوله ها سینه‌اش را بشکافند، پیش از لحظه‌ای که بلانشو آن را " سبکبالی" لحظه مرگ می خواند۳ ، در آن پر معنا ترین لحظه حضور مرگی ناگزیر در چند قدمی آدم (بازهم به تعبیر بلانشو)، عزت از زنان هم بندش چنین می خواهد:

 

آنگاه او گفت:


"آوازتان را خواندید


و اشکتان را ریختید


میشود حالا بخاطر من


شعر"شرشر" رابخوانید؟"


اشکها با لبخندها درآمیخت


و همه با هم دست‌زنان


ترانه‌ی "بچه‌ی بد" را دم گرفتند


که با این بند آغاز میشد:


"یک روز بچه‌ای دیدم


سر دو پایم خشکیدم


کاسه‌ی سوپ را سر میکشید:


فرت ،  فرت"


و با این بند پایان می‌یافت:


"یک شب از خواب پریدم


شتر دیدم ، نترسیدم


ولی تو جام باران آمد:


شر ، شر  … "
پس همبندان تا در بند


"بچه‌ی بد" را بدرقه کردند


و او به سوی قتلگاهش رفت.

در آن لحظه سرشار از معنا چه معنا یا معناهایی بر عزت آشکار شده  که از دوستانش در بند چنان درخواستی کرده است:


 "حالا بخاطر من…" 


و نه به خاطر "ما" ! واقع آن است که  هم بندان او ترانه ای فاخر از موسیقی ایرانی را  با هم می‌خوانده اند که به سائقه عادتی ایدئولوژیک "شور عشق  زمینی " در شعر آن ترانه در اجرای آنان به نفع " شور مردن در راه آرمان" مصادره شده بود. عزت اما از آنها می خواهد که خواندن آن ترانه فاخر را بس کنند و به جای آن، به عنوان آخرین درخواستش پیش از مرگ،  سرود شاد و ساده  دخترانه ای را بخوانند… کسی از میان آن جمع بالاخره زنده می ماند…آیا این جمله در آن لحظات آخر بر ذهن عزت نگذشته بود؟

 
من هیچگاه او را ندیده بودم، اما می توانم بعد از خواندن شعر، عزت را در خیال تصور کنم، دخترکی با بلوزی چهارخانه و صورتی کشیده و نگاهی عمیق ( چنانکه از عکسش پیداست) که در یک عصر تابستان آن سرود ساده شاد را لی لی کنان می خواند، در خرند یکی از خانه های اصفهان به رنگ گل اخرا با یک درخت انار ( به توصیف آندره مالرو در ضدخاطرات). می خواند و لی لی می کند…

یک شب از خواب پریدم


شتر دیدم ، نترسیدم


ولی تو جام باران آمد:


شر، شر … 

چنین است که عزت با این شهادتش یا آخرین درخواستش در چند قدمی مرگ از من می خواهد که خواندن شعر را ادامه دهم و با شاعر همدردی کنم .. و آری این درخواست واپسین او در من حس دوگانه ای را بر می انگیزد: حسی از  اندوه و حسی از خشم … خشمی که خود به خود دشنامی را برلبانم می آورد: تف به آن دورانی که خراب اعتقاد بود… تف به همه معماران و دست اندرکارانش !..


 عزت با این واپسین در خواستش پیش از " اعدام"، به زبان یک سرود ساده دخترانه از ما می خواهد که آن دوران را نه فراموش که از آن گذر کنیم…


بقیه شعر را در اینجا بخوانیم:

در ساعت هفت شب


صدای رگبار گلوله


از سوی تپه‌ها برخاست


چونان فروریختن بار آهنی.


آنگاه همبندان در خالی اتاق


صدای تک‌تیرها را شمردند


که از پنجاه درگذشت


و های‌های گریستند.
عزت خوب من

!
برخیز! برخیز!


از گورستان کافران برخیز!


شاهدی از راه رسیده


میترای چشم‌آبی


که آخرین نگاهها و واژه‌ها


بوسه‌ها و قدمهایت را


چونان کوزه‌ی شهدی


بر دوش دارد.


برخیز! برخیز!


شاهدان تاریخ را می‌نویسند.


فاتحان ، نه!


شاهدان تاریخ را می‌نویسند.

۰یازده ژوئن ۲۰۲۰

۱ نقل از مقاله ای از ایرج مصداقی : " صادق خلخالی نماد انقلاب اسلامی" در این نشانی :https://www.radiozamaneh.com/381093#_edn23
۲ مصاحبه با تراب حق شناس در این نشانی از سایت پیکار :http://www.iran-interlink.org/files/farsi%20pages%2017/torab240106.htm 

Maurice Blanchot,  The Instant of my Death, trans. by Elizabeth Rottenberg (Stanford:Stanford University Press, 2000 3

سایت ادبی رضا فرخ‌فال

bottom of page